ای ز بی غمخواریت هردم دلم غمخواه تر


نیست در دست غمت از من کسی بیچاره تر

مردم چشم مرا از حسرت لعل لبت


گردد از خون جگر هر دم بدم رخساره تر

در فراقت جامه از دل پاره می کردم ولیک


جامه را بگذاشت کز جامه بد جان پاره تر

از دلم از عشوه های غمزه ی غماز تو


صبرشد آواره وآرام ازو آواره تر

چشم و لعلت بر دل من دعوی خون می کنند


گرچه خونخوار است لعلت چشم ازو خونخوارتر

معتدل گردد مشام از نزهت عود و گلاب


گرشود ز آب عذارت زلف را یک تاره تر

آب روی ابن حسام از چشمه سار چشم یافت


هم عفالله دیده کو دارد رخم همواره تر